تقریباً دو هفته است که در تهران به سر میبریم... اما مامانی اینقدر گرفتاره که نمیرسه به وبلاگ من سر بزنه .آخه مامان من این وبلاگ تارعنکبوت بست. عزیز همراه ما به تهران اومده.وما معمولاً روزی یه بار به دکتر میرویم.یه بار هم بردیمش بیمارستان.و من پشت در اتاق عمل هم خوابیدم. من روزهای خوبی رو میگذرونم.با وجود عزیز توی خونه خوش میگذره تا صدای گریه ام بلند میشه، عزیزم صدا میزنه "بچمو چیکار کردین که گریه میکنه!" یا زود خودش منو برمیداره... بابایی حسابی بهم میرسه و باهام بازی میکنه.منم جدیداً، وقتی از خونه بیرون میره، حسابی گریه زاری راه میندازم، طوری که مجبور میشه برگرده با من بازی کنه ...